چه کنم که در این چهاردیواری تنها می توان سرد و بی صدا گریست؟
اشک امان بی امانم را بریده است!
از من بپذیر ای مادر،
که این دیده را توان خون گریستن نیست.
وصیت نوشت : خواهرم!، چادرت عطر چادر مادرم زهرا (سلام الله علیها) را به خود دارد، قدر آن بدان و مجاهدت کن!
گفت : در می زنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
این صدا، نه صدای طوفان است
مزن این خانهء مسلمان است
مادرم رفت پشت در، اما
گفت:آرام ما خدا داریم
ما کجا کار با شما داریم
و اگر روضه ای به پا داریم
پدرم رفته ما عزاداریم
پشت در سوخت بال و پر، اما
آسمان را به ریسمان بردند
آسمان را کشان کشان بردند
پیش چشمان دیگران بردند
مادرم داد زد بمان! بردند
بازوی مادرم سپر،اما
بین آن کوچه چند بار افتاد
اشک از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-
گفت: یک روز یک نفر اما