« کربلا درون من است…
و عاشورا تمام لحظات زندگیام…
کربلا آنجاست که با مرکب نفس به روح خداییام میتازم
و استخوانهایش را خرد میکنم…
عاشورا آن روزیست که هادی درونیام را سر میبرم
و تقدیم نفس سرکشم میکنم…
دقیقا همان لحظهای که مقام خلیفة الهی را به کل الانعام بل هم اذل میفروشم،
مصداق یزیدم…
همانجا که در رأس هرم قدرت، شیطان را قرار میدهم،
لبهای حسین باطنی را که قرآن میخواند با خیزران نفس مینوازم.
عاشورا همانجاست که خیمهی ولایت را با آتش دنیاپرستی میسوزانم
و بازماندههای لشکر عقل را به اسارت جهل میبرم.
هابیل، موسی، حســیــــــن…
قابیل، فرعون، یزیـــد… همه مصداق درونی دارند.
قصه و تاریخ نبودند که به نقلشان بسنده کنیم.
هر روز تکتکمان در نبرد بین حسین و یزید «انتخاب» میکنیم
و «وای از انتخابی که انسان را از حسیـــــــــن دور کند».
حسیـــنها و یزیـــــــدها آمدند تا بگویند:
انسان به طور بالقوه هم حسیــــــن است و هم یزیــــــد.
انتخاب با خود اوست که به کدام سپاه رو کند،
به حســیــــــن فطرت فعلیت ببخشد و سعید شود،
یا به یزیـد نفس بپیوندد و سرنوشت اشقیا را به انتظار بنشیند.»(1)
اینان یزیدیانند.
اینان نرفته به شام...
پی نوشت:
شرم از عمه سادات حضرت زینب سلام الله علیها نگذاشت که جمله ام را کامل کنم،
معنا، روضه ی باز مخوان که این روضه بس سنگین است...