آه که از فـراوانـی ندیدنــی ها، دیدنــی ها ز قلــم افتد...
روایت نوشت :
صدای اذان به گوش می رسید، داخل دانشکده بودم، از محوطه ی دانشگاه رد می شدم تا به نمازخونه برسم، به یک باره متوجه شدم یکی از دوستان از پشت هی صدام می زنه و داره میاد به سمتم!
بهم گفت : آخه تو چطور منو نمی بینی؟!
بهش گفتم : از بس ندیدنی زیاد شده، دیدنی ها هم دیگه دیده نمیشه.
بهم گفت : آخه تو چطور منو نمی بینی؟!
بهش گفتم : از بس ندیدنی زیاد شده، دیدنی ها هم دیگه دیده نمیشه.
غم نوشت :
از بس بی رغبتم به آن هایی که درخور دیدن نیستند، که دگر دیدنی ها را نیز، ز قلم انداخته ام.