گفتمش:

که، پریشان ترم، زپریشانی یاران!

گفت :
همه ی عمر نالیدم زپریشانی یاران و نماندم هیچ.

گفتمش :
مانده ام زپریشانی و تنهایی.

گفت : زچه پریشانی؟
که او تسلی پریشانیست.

گفتمش :
تسلی پریشانی دل اوست و دگر هیچ...